نامه ی فرمانده

شهید محمد افغانی (میثم)
حمید گلستانه همرزم شهید بزرگوار محمد افغانی (میثم)، نقل می کند: «در عملیات فتح المبین که آقای رحیم صفوی هم در منطقه ی عملیاتی حضور داشت، قرار نبود که شهید میثم در عملیات شرکت کند. می بایست به پشت جبهه برمی گشت، اما از بس علاقه مند بود، اصرار داشت که در منطقه بماند. من گفتم: « خوب، لابد صلاحی در کار هست که می خواهند شما برگردید.»
ایشان گفت: «من سعی می کنم که آنها را راضی کنم و حیف است که در منطقه نباشم.»
خلاصه، با تماس های تلفنی مکرر و سماجت، آخرین بار در جلسه ای که آقای صفوی در آن حضور داشته، خطاب به ایشان می نویسد: «من می خواهم بمانم.»
ایشان هم زیر نامه نوشته بودند: «بسم ا... الرحمن الرحیم. ان تنصروا... ینصرکم و یثبت اقدامکم، موفق باشید.»
و خلاصه منظور این بوده که اگر علاقه مند هستید، مانعی ندارد.
شهید میثم با خوشحالی نامه را گذاشته بود توی جیبش و مدتی نامه توی جیبش بود و به همین نامه استناد کرد و در منطقه ماند.(1)

زخمی به یادگار

شهید محمد علی میرزایی
شهید محمد علی میرزایی از دلاورمردان پیشگاه عملیات بود. او از هر عملیاتی، زخمی به یادگار در بدن داشت. به هنگام مجروح شدن، هرگز روحیه ی خود را از دست نمی داد. حتی زخم های کاری و شدید نیز چیزی نبود که بتواند اراده ی پولادین او را متزلزل سازد.
در یکی از عملیات ها به علت شدت جراحات به بیمارستان منتقل شده بود. او که طاقت و تحمل دوری از جبهه ها را نداشت، بی تابی می کرد. می خواست هر چه زودتر از بیمارستان مرخص شود. هنوز زخم هایش بخوبی التیام نیافته بود که خیلی زود از آنجا روانه ی جبهه شد.(2)

دلباخته

شهید حسن هراتی اسکندری
محمّد علی شیفته و دلباخته ی جبهه بود، او صفای زندگی را در میان رزمندگان و خاکریز و سنگر می جست.
همیشه دلش می خواست که مرخصی اش هدفدار باشد. لذا هر از گاهی که این فرصت به او دست می داد و به شهر و دیار خود برمی گشت، تجربیات خود را در اختیار جوانان مشتاق و علاقه مند می گذاشت و مشاهدات عینی خود را برای آنها بازگو می کرد.
دوستان و آشنایان را به حضور در جبهه فرا می خواند و با کلام گیرای خود بذر «محبت الله» را در دل ها می پاشید.(3)

شفا

شهید محمد رضا باقری
وقتی مجروح شده بود، به دکتر گفته بود: «اگر عملم نکنید، در آن دنیا جلوی شما را می گیرم و اگر ترکش ها را از پایم بیرون نیاورید، با همین پا و مجروحیت به جبهه باز خواهم گشت.»
در نتیجه دکتر ایشان را همان شب عمل کرد. او پس از انجام عمل، بعد از ظهر همان روز به منزل بازگشت و چند روز بعد به جبهه بازگشت. وقتی تلفن کرد، از او پرسیدم که: «پایتان خوب شده؟»
گفت: «امام زمان (عج) مرا شفا داد و حتی بخیه های آن را خود در جبهه کشیدم.»

با قدم های استوار

شهید علی معمار حسن آبادی
برادران از منطقه بلوچستان اعزام شده بودند، در عرض مدتی کوتاه، دوستی و الفتی عمیق میان ما بوجود آمده بود و یکی از زیباترین عکس های دنیا را که نشانی از صفا و محبت بچه ها را داشت در آنجا - منطقه عملیاتی والفجر- گرفتیم. عکسی که در آن چهره های پاک شهیدانی چون، جوبیان، جعفر زجاجی، عسکری، شاهمرادی، شاهسون، محمدی و معمار ثبت شده است.
شب حمله آغاز شد، در میان بچّه ها شور و حال خاصی وجود داشت. همه از هم حلالیت می طلبیدند و التماس دعا داشتند. هر کدام از بچه ها گویی آماده است تا به قربانگاه برود، از بقیه نیز می خواستند تا دعایشان کنند، شاید که مورد قبول دوست واقع شوند و به قرب او برسند. زمزمه ی دعا و ذکر و قرآن روحانیتی خاص به محفل ما داده بود. در این میان، برادر جوبیان با چهره ای پاک و معصومانه به برادر حاجت گفت: «ما حتماً امشب شهید می شویم.»
نیمه های شب دستور حرکت رسید. از میدان مین عبور کردیم. در چهره ی بچه ها می توانستی آرامش عجیب را حس کنی که با قدمهای استوار حرکت می کردند و زیر لب ذکر می خواندند. سنگرهای دشمن یکی پس از دیگری منهدم شد. شور و حال عجیبی در میان بچه ها حس می شد. علی همانند شیر، سنگر به سنگر، رشادتمندانه می جنگید. به او گفتم: «محتاطتر عمل کن، ممکن است به تو آسیبی برسد.»
بچه ها دلیرانه تا نزدیکی صبح جنگیدند، ناگهان متوجه شدیم در کانال عراقی ها هستیم. برادر صغیرا با دیدن آتش سنگین دشمن دستور بازگشت داد. در این نبرد که بچه ها از جان و دل مایه گذاشتند، برادر جوبیان، شاهسون و شاهمرادی و برادر صغیرا که شهادت او برایمان بسیار سخت بود، شهید شده بودند. عده زیادی از بچه ها هم زخمی شدند.
شب بود، سکوت همه جا را فراگرفته بود. با برادر معمار روی تپه ای نشسته بودیم. غم را در چهره ی مردانه اش می توانستی حس کنی. در همان حال که به ستارگان نگاه می کردیم، توجهم به برادر معمار جلب شد که اشک در چشمانش حلقه زده بود.
برای این که از آن حال بیرونش بیاوریم، گفتم: « برادر اگر مرغ دلت پرواز کرد، لگنه ی کفش به بالش ببند!»
که با گریه گفت: «دیشب چه عزیزانی را از دست دادیم. آنها غریبانه هجرت کردند، عاشقانه به این جا آمدند و غریبانه رفتند؛ چه گمنام.»
در این حین برادری سؤال کرد: «از کدام گردان هستید؟»
علی پاسخ داد: «برای چه می پرسی؟»
جواب داد: «ما به نیروی کمکی احتیاج داریم.»
علی با شنیدن این سخن از جا پرید و به دنبال او حرکت کرد. من چون مجروح شده بودم و توان حرکت زرهی را نداشم، همان جا نشستم و علی را صدا زدم و گفتم: «تو دو شبانه روز است که نخوابیده ای و تازه از عملیات برگشته ای. بهتر نیست استراحت کنی؟»
علی در همان حال که از من فاصله می گرفت، رو به من کرد و گفت: «نه! وقتی به کاشان برگشتیم، چه جوابی داریم که به خانواده ی شهدا بدهیم؟»
برادر معمار برای انتقال شهدا تلاش بسیار کرد، اما به رغم تلاش بسیار باز هم نتوانسته بود که جنازه ی برادر جوبیان را به عقب منتقل کند و تا مدت ها از این موضوع ناراحت بود.(4)

ملاقات

شهید قاسم میرحسینی
شهید میر قاسم میر حسینی هرگز به مسائل شخصی خود اهمیتی نمی داد. مهمترین مسأله برای ایشان جنگ و جبهه بود. در یکی از عملیات ها مجروح شد. پایش گچ گرفته شد، برای استراحت کوتاهی به زابل آمده بود. ما برای ملاقات ایشان رفتیم، ولی آنچنان روحیه ای قوی داشت که ما جرأت نکردیم پیرامون درد و جراحت صحبتی بکنیم. بلکه همه ی موضوع صبحت درباره ی جنگ و جبهه بود.(5)

پیشتاز

شهید محمد علی میرزایی
با شروع جنگ تحمیلی، محمد علی و من جزو اولین گروهی بودیم که از محله ی هاشم آباد زابل تصمیم گرفتیم به جبهه برویم. او که نگران مخالفت خانواده اش بود، جهت اعزام به جبهه از زابل به زاهدان رفت. روز بعد هم دیگر را در بسیج زاهدان دیدیم. عصر آن روز به اصفهان اعزام شدیم. پس از یکی دو هفته آموزش در اصفهان، به اهواز رفته، در پادگان شهید بهشتی و پادگان گلستان مستقر شدیم. آنگاه جهت شرکت در عملیات فتح المبین به جبهه سوسنگرد اعزام شدیم. هنگام گروهبندی نیروها، محمد علی به طور داوطلب در گروه ویژه ی پیشتاز شهادت شرکت کرد. او را از پیوستن به این گروه منع کردم. ولی گوش نکرد. او عاشقانه جان در طبق اخلاص نهاده بود و بر عقیده ی خود پافشاری می کرد.(6)

شناسنامه

شهید علی رضا رنجکش
چهارده ساله بود که جنگ آغاز شد. به خاطر سن کمی که داشت، برای اعزام به جبهه حاضر به ثبت نام او نبودند. اما اصرار داشت که برود.
از ما خواست شناسنامه اش را بزرگ کنیم. می گفت: «اگر این کار را نکنید، بدون ثبت نام می روم و گمنام می شوم.»
بالاخره با استفاده از شناسنامه ی خواهر بزرگش، رفت.
کم تر به مرخصی می آمد. تنها زمانی که زخمی می شد، چند روزی را در خانه می گذراند. پسر متواضعی بود. وقتی می پرسیدیم: «در جبهه چه می کنی و چه مسؤولیتی داری؟»
می گفت: «همین عقب ها هستم و کار خاصی انجام نمی دهم.»
روحیه ی خاصی داشت. همیشه به من می گفت: «دعا کن به این زودی ها شهید نشوم. دعا کن بیشتر بمانم تا بتوانم بیشتر از کشور دفاع کنم و پیروز شویم.»(7)

اجازه

شیهد مهدی چالاک
هنوز خیلی بچه بود که اصرار داشت برود جبهه، اما از آن جاکه برادر بزرگش هم در جبهه بود، پدرش اجازه ی رفتن نمی داد.
یک روز صبح درحالی که مشغول شستن لباس بودم، خیی محکم رو به رویم ایستاد و گفت: «اگر مرا دوست داری شناسنامه ام را می بری و بزرگ می کنی. اجازه ی مرا هم از پدر می گیری. ظهر برمی گردم. اگر این کارها را انجام نداده باشی، ثابت می کنی که به من علاقه ای نداری.»
به ناچار کارهایش را رو به راه کردم و رفت جبهه.
در عملیات خیبر زخمی شد. سال بعد درحالی که تنها شانزده سال داشت، در عملیات بدر شهید شد.
پلاکش گم شده بود و به همین خاطر پیکر شهید مهدی چالاک هفده روز شهرهای مختلف را طواف کرد تا به قم رسید.(8)

روی دوش رزمنده

شهید محمود دولتی مقدم
محمود از کلاس اول راهنمایی مدرسه را ترک کرد و راه جبهه
را در پیش گرفت. روزی که برای اولین بار عازم جبهه شد، رزمنده ای او را روی دوشش سوار کرد و گفت: «برادر! برای تو هنوز زود است که جبهه بروی.»
اما محمود که از این گفته ناراحت شده بود، با پرخاش گفت: «اگر مرا روانه ی جبهه نکنید، خودم را زیر ماشین سپاه می اندازم تا خونم به گردن شما باشد.»
با این حال دو دفعه به جبهه رفت. بار سوم باز هم برای او مانع ایجاد کردند و گفتند: «محمود آقا قدت کوتاه است. تو نمی توانی بجنگی!»
آنقدر آشفته شده بود که گریه کنان گفت: «مرا امتحان کنید.»
ناچار برای آموزش به کرمان اعزام گردید. در کرمان از عهده آموزش ها و تیراندازی به خوبی برآمد و این بار نیز به جبهه اعزام شد.(9)

عازم

شهید مرتضی رضایی پور
در سال 1363 بر اثر سانحه ی تصادف، پایش از ناحیه زانو آسیب دید. به همین خاطر پزشک معالج از نوک انگشتان تا بالای زانویش را گچ گرفت و توصیه کرد که حداقل دو ماه استراحت کند، اما فکر تحولات افغانستان و شدت یافتن ظلم و ستم اشغالگران روس او را لحظه ای آرام نمی گذاشت.
بعد از چند روز دوباره سراغ پزشک رفت. من هم همراهش بودم. اصرار می کرد که گچ پایش را باز کند. اما دکتر زیر بار نمی رفت و می گفت: «من نمی توانم این کار را انجام بدهم، تازه تو باید بعد از باز کردن گچ مدتی تحت نظر باشی و دوباره معاینه شوی.»
از این که باید تا دو ماه دیگر پایش همچنان در گچ بماند، بسیار کلافه شده بود.
نیمه های شب بود که مرا بیدار کرد و گفت: « حیدری! سر نیزه را برایم بیاور.»
من هاج و واج او را نگاه کردم و گفتم: «نصف شبی می خواهی چکار؟»
گفت: «می خواهم گچ پایم را باز کنم.»
گفتم: «مگر تو نشنیدی که دکتر چه گفت: باید طاقت داشته باشی تا پایت زودتر ترمیم شود.»
گفت: «نه! نه! من نمی توانم، صبر کنم. پای من هیچ عیب و اشکالی ندارد. من خودم وضعیت جسمی خود را بهتر درک می کنم. شما در حق من برادری کنید و گچ پایم را باز کنید.»
وقتی لحن التماس گونه اش را دیدم، بلند شدم و سر نیزه را آوردم و گچ را باز کردم. و او فردا صبح زود عازم مأموریت شد.(10)

پی‌نوشت‌ها:

1- راز گل های شقایق، صص 65- 64.
2-ترمه نور، ص 341.
3- ترمه نور، صص 361- 343.
4- ترمه نور، صص 302- 299.
5- ترمه نور، ص 319.
6- ترمه نور، صص 339- 338.
7- مسافران آسمانی، ص 48.
8- مسافران آسمانی، ص 62- 61.
9- ترمه نور، صص 159- 158.
10- ترمه نور، ص 190- 189.

منبع مقاله:
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم